Sanamitav
Sanamitav

khayyam

khayyam

17 Plays

28 Dec 2019

گر می نخوری طعنه مزن مستان را بنیاد مکن تو حیله و دستان را تو غره بدان مشو که می مینخوری صد لقمه خوری که می غلام‌ست آن را امروز تو را دسترس فردا نیست و اندیشه فردات به جز سودا نیست ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست کاین باقی عمر را بها پیدا نیست  ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت ناگه برود ز تن روان پاکت بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند زان پیش که سبزه بردمد از خاکت این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بوده‌ست این دسته که بر گردن او می‌بینی دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است گردنده فلک نیز بکاری بوده است هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین آن مردمک چشم‌نگاری بوده است چون بلبل ِ مست، راه، در بستان یافت روی گل و جامِ باده، را خندان یافت آمد به زبان حال در گوشم گفت دریاب که عمر رفته را نتوان یافت  در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست او را نه بِدایت نه نَهایت پیداست کَس مِی نزند دمی در این معنی راست کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست  دریاب، که از روح جدا خواهی رفت در پرده اسرار فنا خواهی رفت مِی نوش ندانی از کجا آمده‌ای خوش باش، ندانی به کجا خواهی رفت  گویند کسان بهشت با حور خوش است من میگویم که آب انگور خوش است این نقد بگیر، و دست از آن نسیه بدار کاواز دهل شنیدن از دور خوش است من هیچ ندانم که مرا آنکه سِرشت از اهل بهشت کرد، یا دوزخِ زشت جامی و بتی و بربطی بر لب کِشت این هر سه مرا نقد، و تو را نسیه بهشت مِی نوش که عمر جاودانی این است خود حاصلت از دور جوانی این است هنگام گل و باده و یاران، سرمست خوش باش دمی که زندگانی این است نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ می نوش که بعد از من و تو ماه بسی از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من، جلال و جاهش نفزود وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

1 Comments

Leave a comment

5 years ago

گر می نخوری طعنه مزن مستان را بنیاد مکن تو حیله و دستان را تو غره بدان مشو که می مینخوری صد لقمه خوری که می غلام‌ست آن را امروز تو را دسترس فردا نیست و اندیشه فردات به جز سودا نیست ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست کاین باقی عمر را بها پیدا نیست  ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت ناگه برود ز تن روان پاکت بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند زان پیش که سبزه بردمد از خاکت این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بوده‌ست این دسته که بر گردن او می‌بینی دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است گردنده فلک نیز بکاری بوده است هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین آن مردمک چشم‌نگاری بوده است چون بلبل ِ مست، راه، در بستان یافت روی گل و جامِ باده، را خندان یافت آمد به زبان حال در گوشم گفت دریاب که عمر رفته را نتوان یافت  در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست او را نه بِدایت نه نَهایت پیداست کَس مِی نزند دمی در این معنی راست کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست  دریاب، که از روح جدا خواهی رفت در پرده اسرار فنا خواهی رفت مِی نوش ندانی از کجا آمده‌ای خوش باش، ندانی به کجا خواهی رفت  گویند کسان بهشت با حور خوش است من میگویم که آب انگور خوش است این نقد بگیر، و دست از آن نسیه بدار کاواز دهل شنیدن از دور خوش است من هیچ ندانم که مرا آنکه سِرشت از اهل بهشت کرد، یا دوزخِ زشت جامی و بتی و بربطی بر لب کِشت این هر سه مرا نقد، و تو را نسیه بهشت مِی نوش که عمر جاودانی این است خود حاصلت از دور جوانی این است هنگام گل و باده و یاران، سرمست خوش باش دمی که زندگانی این است نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ می نوش که بعد از من و تو ماه بسی از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من، جلال و جاهش نفزود وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

You may also like